روزها کسل کننده و دمق، فقط دنبال بهانه گرفتن و بیرون رفتن از خانه دل افراد را کمی باز می کند ، بیرون از منزل صدای بوق ممتد ماشین ها فریاد بلند بساطی محله ، دعوای عابرها با هم ویراج رفتن موتورها ،باز زندگی را کسل تر می کند و چشم بند مشکی و تاریک را روی چشمان محکمتر جا می گیرد .

با تمام تفاسیر شب به خانه برگشتم و با تمام خستگی دست و صورتم را شستم ، لباس های راحتی پوشیدم و با لبخند به نظافت منزل مشغول شدم ؛ میز ساده را زیبا تزیین کردم و دور هم با لیخند شام را خوردیم ، امشب قصد گله از روزگار را نداشتم ، می دانستم کرایه منزل عقب افتاده ، قبض برق و آب و گاز و تلفن هم آمده تازه سر قسط وام هم رسیده بود ، با تصور کردن این مشکلات نگاهی به چهره زیبای بچه هایم انداختم ؛ لبخندی ملیح زدم سفره را جمع کردم . از میوه فروش سر کوچه از هر میوه ای چهار تا یا سه تا خریده بودم همه میوه ها کوچک بودند ، میوه ها را با عشق شستم و درسبد گذاشتم به بچه ها گفتم شما میوه بخورید تا من کمی کار دارم زود برمی گردم ، بچه ها گفتند شما میوه نمی خورید گفتم من سر کار خورده ام این ها سهم شما هستند ، آرام پشت در به نظاره نشستم بچه ها با عشق میوه ها را قاچ می کردند و میوه های کمتر را به صورت مساوی تقسیم می کردند و با لبخند میوه ها را می خوردند خیلی آرام می خوردند و آرام می خندیدند.

بعد از تمام شدن میوها رفتم ظرف های میوه را هم شستم و کتابی آوردم و برای بچه ها کتاب خواندم ، آنها کنار من خوابیدند من خدا را شاکر شدم که بچه های سالمی دارم . به حیاط آمدم هوا صاف بود ستاره ها در آسمان چشمک می زدنند ، صدای دلنشین شب آرام بخش دل و جانم شده بود ؛ ماه قرص کامل بود و با روشناییش بمن لبخند می زد ، هوای سرد اواخر پاییز صورتم را نوازش می داد ؛ ناگهان ابرها آمدند و رعد و برق در آسمان نمایان شد ؛ باران آرامی شروع به بارش کرد باد سرد پاییزی با ، باران هم آهنگ شده بود صدای شرشر باران در کوچه ها شنیده می شد ، درختان زیر بارش باران رنگ زیبایی گرفته بودند ، بوی خاک باران خورده مشام را نوازش می داد، و کوهها همچنان پابرجا بودند ، آسمان همچنان چتر خود را برزمین گسترده بود ، و ابرها به آرامی در حال تردد بودند و من به اتاقم رفتم و  روی تخت کوچکم دراز کشیدم ، پتوی قدیمی را روی خودم کشیدم و با سردی دلنشین پاییزی به خواب عاشقانه فرو رفتم ، صبح از خواب بیدار شدم بچه هایم را به مدرسه فرستادم و دوباره به محل کارم رفتم ، روزگار دیشب مثل شبهای دیگر گذشت اما اینبار بدون غصه و فکر های دلهره انگیز ، بخودم گفتم ببین دختر خوب همه چیز مثل قبل سر جایش مانده و بدهی و مشکلات نه کم شدند نه زیاد فقط با این تفاوت که دیشب یک شب عاشقانه بود با رقص ابر و باران ومهتاب .

پس می گذرد این روزگار چه با لبخند چه بدون لبخند ، من لبخند خواهم زد به دنیایی که برای من یکرنگ گشته است .

فاطمه بانو    


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها