ین جدایی ها 
یا فراغ بینوایی ها 
مرا کشانده به بیابان
یا که چند روزی 
بشوم همنشین سنگلاخها 
درد دل گویان بهرباد و باران 
نسیمی نمی وزد از بیابان 
 دوری و هجر و فغان 
 سرگرفته از نو داغی روان 
ای رفیق روز تنهایی 
ای شفیق روز غمناکی 
ببار بر سیاهی گیسوانم 
بشور رنگ این تاریکی مژگانم
 همنشین باد و باران سنگ و گرداب 
 روزهای خوش رفته 
دل تنها 
زار و گریان 
صدایم گم شده در باد 
اشکم غرق شده درخاک 
قلبم در گردو غبار 
پنهان گشته در خار مغان 
اینجا دربیابان وفا 
حرفهایم دارند هزاران گوش صفا 
باد و هو هوهایش 
میبرند راز مرا 
میگذارند در گوش خفا 
نه کسی میبرد حرفهایم 
نه کسی می خندد به گریه هایم 
 پاهایم خسته از بی راهه 
 دستانم تنها در گردابه 
 و منم شاداب از تنهایی 
 در دلم گریان از رسوایی 
 رسوای شهر بودم در تکاپو 
 میجستم عشق را بهر هیاهو 
دربیابان سکوت فریاد دل تنگی 
می کند شاد دل زار یک رنگی 
اینجا نه ریا آمده نه حسادت خانه کرده 
فرش های بیابان زرحریری از شن های نرم 
بوسه می زنند بی ریا 
بر پاهای پرماجرای من 
 دستهایم دور گشتند با قلم 
در پی حرفی جدید با ماسه های بی رغیب 
نوازش من و این خاکها 
بوسه های پیاپی بادها 
گونه های سرخ آتشین 
تب کرده از داغی آفتاب 
شیرین و زیبا غروب دلنشین 
من ماندم و تنهایی مهتاب دلگیر 
رازها داشتیم باهم 
شب دراز قلندر نبود بیدار
 ستارها بدون ترس 
چشمک میزنند باهم 
برسر گیسوان پریشان من 
پاهایم غلطان بر خاک 
دامانم می چرخید در باد 
با زوزه باد رقصیدم 
بدون ترس خندیدم 
هلهله ها برپا بود 
مستی ناب من و مهتاب بود 
همنشین بی ریا 
رازدار پر صفا 
خواندم و ماندم و چرخیدم 
خوابیدم زیر نور آفتاب با وفا 
چتر شب عاشق بود 
نور روز شیدا 
و منم معشوقه ستاره ها 
بدون بهتان آدمها


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها